دو جوهر دان تو عقل وعشق در خود


ولیکن عقل بیند نیک یابد

ازین هر دو اگر آگاه گردی


یقین دانم که تو در راه مردی

دو جوهر دان و مر این هر دو بشناس


پس آنگه تو ز نیک و بد بمهراس

دو جوهر دان تو اندر کام بیچون


که بنمودند رخ در کاف و در نون

حقیقت عقل ترسان است در خویش


در اینجا پردهها آورده در پیش

چنان ترسانست اینجا عقل بدفعل


نیاساید دمی از قال و از قل

جهان ترسان بود از بود خود او


ندیده در عیان معبود خود او

شب و روز است او از خوف مانده


دمادم میشود از عشق رانده

نیارد راه بردن در سوی شاه


نباشد همچو عشق از یار آگاه

ندارد آگهی از ذات بیچون


که او از خویش افتادست بیرون

اگرچه صد هزاران راز داند


نمود خود کجا او باز داند

بمانده قید در عقل است اینجا


همیشه مانده در نقل است اینجا

چنان در نقل و تقلید است مانده


بسی رو کرده اندر ره بمانده

درین دار فنا خوش مست وناخوش


دمادم میشود در عشق سرکش

دمادم معرفت میگوید از یار


که خود را در میان آرد پدیدار

دو پای او یقین درچه بمانده


بسی رو کرده اندر ره بمانده

اگرچه اول خلق آفریده است


ولیکن ذات جانانش ندیدهست

ز وصلش گاهگاهی بهره بخشد


دمادم مرد را هم زهره بخشد

که در عرفان چنان دم میزند او


همیخواهند که عشقش بشکند او

سخن از دید آرد در میانه


دمادم آورد در کل بهانه

نیارد کرد شرمی کان عیان است


اگرچه دایما اندر بیان است

ولکین او زقرآن وز اخبار


بسی گوید حقیقت سر اسرار

چو از قرآن حقیقت راز گوید


ز سر دوست اینجا باز گوید

بقدر فهم در قرآن نظاره


کند آخر ندارد هیچ چاره

بکنه ذات قرآن کی رسد او


ولیکن آیت آیت بنگرد او

طلبکار است میجوید حقیقت


بمانده باز عقل اندر شریعت

اگر بگشایدش در آخر کار


ورا از عشق راز آید پدیدار

ز قرآن گر برد ره عقل در کل


برون آید یقین از رنج و از ذل

ز قرآن گر برد ره سوی جانان


یکی بیند همه در کوی جانان

ز قرآن گر برد ره در عیانش


یکی باشد همه شرح و بیانش

ز قرآن ره برد گر سوی آن دوست


برون آید ز مغز ای دوست در پوست

ز قرآن گر برد ره در خدائی


ابا عشقش بود کل آشنائی

ز شرح عقل گفتستیم بسیار


مرا مقصود باشد دیدن یار

ز شرح عشق هر دم باز گویم


نه از یک نوع صد گون راز گویم